سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرا دلم گرفته و هیچ طوره باز نمی شود؟ مشکل کجاست؟ مگر نه اینکه من معلم خوش بخت هشتم ها و دهم ها و هفتم و نهم ها و همه ی آن بچه های عزیز هستم؟ مگر همه ی سال های نوجوانی ام روسری ام را زیر چانه ام گره نزدم و ادای معلم ها را در نیاوردم؟ مگر همه ی نوجوانی ام سرکلاس های خالی به صندلی ها خیره نشدم و وانمود نکردم که شاگرد های آینده ام آنجا نشستند؟ چند بار صبر کردم که زنگ ناهار برسد و کلاس دوم ریاضی خالیِ خالی شود و روسری ام را زیر چانه ام گره بزنم و روی سکویش بایستم و خیال کنم شاگرد هایم آنجا نشسته اند؟ خب حالا نشسته اند و من هم معلم شان هستم. پس چرا شاد نیستم؟ پس چرا ذوق زده نیستم؟ پس چرا صبح ها همه کشدار و تلخ اند؟ چرا شب ها سخت می خوابم و روزها سخت تر بلند می شوم. پریشب موقع خواندن کتاب عروس دریایی نفسم گرفت. حس کردم دیگر نمی توانم دوام بیاورم. حس کردم باید با صدای بلند گریه کنم. تا بلکه این همه تلخی از جانم بیرون برود. مثل پارسال زمستان که خسته شده بودم... توی مسجد دانشگاه زانو زدم و تا می توانستم گریه کردم. دلم نمی خواست زهرا متوجه حالم شود. مدام امام زمان را صدا می کردم و می گفتم تمامش کن... همین جا تمامش کن. این قدر گریه می کنم تا دیگر این فکر ها و این درد ها از سرم بیرون برود و تا بیرون نرفته بلند نمی شوم. اولین بار بود که نمی خواستم زهرا بیاید و زیر چانه ام را بگیرد. ولی زهرا آمد و زیر چانه ام را گرفت و هر چه گفت چه شده نگفتم. از کجا می توانست بفهمد چه شده؟ خودم هم درست نمی فهمیدم که چه شده است؟ گفت مطمئنم عاشق شدی! عزیزی همان موقع توی حیاط مسجد زیر گریه زده بود و زهرا رفت. حداقل هر چه شده... زهرا دیگر نباید نگران گریه های من باشد. زهرا از اولش هم بیش از حد نگران من بود. یا شاید وانمود می کرد که بیش از حد نگران است... در هر حال هر چه که بود، گریه های آن زمستان ادامه داشت. بقیه اش را یادم نیست، فقط یادم هست یک روز بعد از جلسه ی آموزش وقتی توی اتاق جلسات تنهای تنها نشسته بودم و منتظر بودم جلسه ی کانون جهادی شروع شود. تا توانستم گریه کردم. هق هق هم گریه کردم. می ترسیدم هر لحظه کسی، یکی از پسرهای آنجا در را باز کند و من را ببیند. که نشسته ام و بلند بلند گریه می کنم. هر کس می آمد وحشتناک بود. ولی آن اطراف شلوغ تر از آن بود که کسی متوجه صدای هق هق من شود. من فقط دو دستم را روی چشمانم گذاشتم و تا می توانستم گریه کردم. و همین پریشب باز همان حس را داشتم. احساس کردم نفسم گرفته و تا بلند بلند گریه نکنم نمی توانم نفس بکشم.

زهرا اعتقاد داشت زندگی ذاتا تلخ است. برای همین ما باید تحملش کنیم. ولی من اعتقاد داشتم زندگی ذاتا زیباست و ما باید برای رسیدن به زبیایی بیشتر همراهش شویم. برای همین بود که چیزهای کوچک، آرزوهای کوچک مایه ی خوشحالی ام بود. برای همین بود که برخلاف زهرا، باران دم صبح، شکفتن گل ها، بهار و عشق و دوستی بهم انرژی می داد و یادم می انداخت زندگی ذاتا زیباست. مثل عمو فیضی که بعد از ظهر ها توی شبکه 2 کاردستی درست می کرد و هزار بار می گفت:«بچه ها! خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد» و یک کاردستی درست کردن بعد از ظهر چه قدر درس خداشناسی به ما می داد. خدایی که زیبا بود و زیبایی ها را دوست داشت. پس می توانستیم ذوق کنیم و پرواز کنیم. برای همین بود که من روسری ام را زیر چانه ام گره می زدم و برای کلاسِ خالی دوم ریاضی معلمی می کردم و از خیال این رویای شیرین لبریز می شدم. برای همین است که زندگی من برخلاف زهرا مکانیکی نبود. لطیف بود. مثل مخمل، مثل سطح لطیف گل ها و اصلا شاید به خاطر همین چیزها بود که همدیگر را نمی فهمیدیم. شاید برای همین است که نبودن من در زندگی او مثل نبودن هزار نفر دیگر در زندگی اش هیچ تفاوتی نمی کند. اما من، دارم جان می دهم. نه به خاطر او... که به خاطر همه ی دوستی هایی که در کشمکشِ قدرت از دست داده ام . به خاطر همه ی نگاه هایی که از دست داده ام و از همه مهم تر به خاطر نگاه لطیف و مهربان خودم به عالم که زخمی شده و لایه ای از تیرگی و سوء ظن رویش را پوشانده. و خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد. و عمو فیضی یک میلیارد بعد از ظهر کودکی ام این را تکرار کرده و کاغذ تا زده و قیچی کرده که به اینجا برسم؟ بین این همه زیبایی دلم این قدر سنگین باشد که نتوانم از جایم بلند شوم؟

زیبا بود که زهرا را، زهرا صدا می کردم نه به اسم فامیلی اش. این را کی فهمیدم؟ وقتی معاونش شدم و دیدم نمی توانم دیگر به اسم فامیلش صدایش کنم انگار که دیگر دهانم به گفتن آن کلمه نمی چرخد. آن هم من که به سختی می توانم فاطمه و زهرا ها را به اسم کوچکشان صدا کنم. چه قدر آن روز ها از این زیبایی لذت می بردم. بعد تر ها زهرا چه می گفت؟ تو در نوجوانی گیر کردی، احساساتی داری که مربوط به آن دوران است و تو باید طی ش کرده باشی. برای همین نیاز داری تا به کسی محبت کنی. من را جایگیرین لیلا کردی و فلانی را جایگزین من...

زهرا چه قدر تلخ و چه قدر مکانیکی بود. و چه قدر نمی فهمید و چه قدر با این نفهمیدنش و طعم تلخ فکر هایش خنج به روحم می انداخت. چه قدر این نگاهش که تصور می کرد من تا همیشه صبور می مانم دلم را می شکاند. چه قدر باعث می شود تصویر عمو فیضیِ کودکی ام از مقابل چشمانم محو شود و زیبایی ها را نبینم و یادم برود می شود از عوض کردن اسم کانتکت آدم ها توی گوشی ام ذوق کنم. از اینکه می توانم با کسانی صمیمی شوم و اسمشان را که رسمی ذخیره شده را صمیمی کنم و زهرا نمی فهمید که وقتی با درد اسمش را از زهرا به نام فامیلش تغییر دادم به خاطر این نبود که لج کرده باشم یا عصبانی باشم. هیچ کدام نبود. من فقط می خواستم به چیزی وانمود نکنم که نیست. که دیگر نیست. که دیگر نمی شود فیلم بازی کرد و وانمود کرد زیباست وقتی نیست...

امروز بازی پرسپولیس و یک تیم ژاپنی بود در جام باشگاه های آسیا. فینال هم بود. آموزش و پرورش گفته بود مدرسه ها فوتبال را پخش کنند. ولی مدرسه زیر بار نرفته بود. فقط گفت زنگ تفریح می گذارد بچه ها تماشا کنند. تلویزیون و سایت مدرسه هیچ کدام راه نیفتادند. آخرش من ایستادم جلوی در حیاط و با تلویبیون شبکه 3 را آوردم و دست را بالا گرفتم و تا یک ایل دختر هیجان زده از صفحه ی 4 اینچی گوشی ام فوتبال را تماشا کنند که صدا هم نداشت و یک هیچ عقب هم بودیم و یک گل دیگر هم خوردیم. اما هر چه بود. این صحنه، در حیاط پاییزیِ مدرسه صحنه ی زیبایی بود و اگر من، منِ چند وقت گذشته بود. احتمالا از خاطره اش تا می توانستم لبخند می زدم. پس چه به سرم آمده که حتی شور نوجوان ها هم زنده ام نمی کند؟ چه را در من کشتید شما؟ چه را فدا کردم در این کشمکش؟ وارد کدام بازیِ اشتباه شدم که به اینجا رسیدم...؟

باید نوشت...

باید نوشت...

فعلا فقط همین را می دانم، و فقط به همین خاطر است که به این گوشه ی امنم پناه آوردم...


+تاریخ شنبه 97/8/12ساعت 8:18 عصر نویسنده polly | نظر